loading...
وبلاگ هوشبری 91 اهواز
khatereh بازدید : 28 سه شنبه 10 اردیبهشت 1392 نظرات (0)

مادر

وقتی که تو ١ ساله بودی اون (مادر) بهت غذا می داد و تورو می شست و به اصطلاح تر و خشکت می کرد. تو هم با گریه و اذیت کردن در تمام شب از اون تشکر می کردی.

وقتی که تو ٢ ساله بودی اون بهت یاد داد تا چجوری راه بری. تو هم اینطور ازش تشکر میکردی که وقتی صدات می زد محل نمیذاشتی و فرار می کردی.

وقتی که تو ٣ ساله بودی اون با عشق تمام غذایت را آماده می کرد تو هم با ریختن غذا در کف اتاق ازش تشکر می کردی.

وقتی که تو ٤ ساله بودی اون برات مداد رنگی خرید. تو هم با رنگ کردن میز و دیوار ازش تشکر کردی تا نشون بدی چقدر هنرمندی.

وقتی که تو ٥ ساله بودی اون لباس تمیز و شیک به تنت کرد تا به تعطیلات بری. تو هم با انداختن خودت توی خاک و گل ازش تشکر کردی.

وقتی که تو ٦ ساله بودی اون تورو تا مدرست همراهی می کرد تو هم با فریاد زدن"من نمی خوام برم" ازش تشکر می کردی.

وقتی که تو ٧ ساله بودی اون برات وسایل بازی خرید. تو هم با پرت کردن توپ به پنجره ی همسایه ازش تشکر کردی.

وقتی که تو ٨ ساله بودی اون برات بستنی می خرید. تو هم با چکوندن بستنی به روی تمام لباست ازش تشکر می کردی.

وقتی که تو ٩ ساله بودی اون هزینه ی کلاس های فوق برنامه ی تو رو پرداخت. تو هم بدون زحمت دادن به خودت برای یادگیری ازش تشکر کردی و به جاش فقط فکر مسخره بازی بودی.

وقتی که تو ١٠ ساله بودی اون تمام روز رو معطل تو بود و رانندگی کرد تا تورو از تمرین فوتبال به کلاس تقویتی و از اونجا به جشن تولد دوستت ببره.تو هم با بیرون پریدن از ماشین بدون اینکه پشت سرت رو هم نگاه کنی ازش تشکر کردی.

وقتی که ١١ساله بودی اون تو ودوستت رو برای دیدن فیلم به سینما برد. تو هم ازش خواستی که در یه ردیف دیگه بشینه و بگذاره که راحت باشین و اینجوری ازش تشکر کردی.

وقتی که ١٢ ساله بودی اون تورو از تماشای بعضی برنامه های تلویزیون بر حذر داشت . تو هم صبر کردی تا از خونه بیرون بره و کار خودت رو بکنی واینجوری ازش تشکر کردی.

وقتی که ١٣ ساله بودی اون بهت پیشنهاد داد که موهاتو اصلاح کنی . تو هم با گفتن "تو سلیقه نداری من هرجور که راحتم زندگی میکنم"ازش تشکر کردی.

وقتی که ١٤ ساله بودی اون هزینه ی اردوی یک ماهه ی تابستونو برات پرداخت کرد. تو هم با فراموش کردن یک تلفن زدن و یا نوشتن یک نامه ی ساده ازش تشکر کردی.

وقتی که ١٥ ساله بودی اون از سرکار برمی گشت و می خواست تورو در آغوش بگیره و ابراز محبت کنه. تو هم با قفل کردن در اتاقت نمی ذاشتی که وارد بشه و اینجوری ازش تشکر می کردی که خستگیش حسابی در بره.

وقتی که ١٦ ساله بودی اوم بهت یاد داد که چطوری ماشین برونی . تو هم هروقت که میتونستی ماشینش رو بر میداشتی و میرفتی و بعضی وقتا هم خردش می کردی.

وقتی که ١٧ ساله بودی اون منتظر یه تماس مهم بود. تو هم تمام شب رو با تلفن صحبت کردی و اینجوری ازش تشکر کردی.

وقتی که ١٨ ساله بودی اون در جشن فارغ التحصیلی دبیرستانت از خوشحالی گریه می کرد. تو هم به خاطر این همه زحمتی که برات کشیده بود تا تموم شدن جشن پیش مادرت نیومدی.

وقتی که ١٩ ساله بودی اون شهریه ی دانشگاهت رو پرداخت. همچنین تورو تا دانشگاه رسوند و وسایلت رو هم حمل کرد. تو هم به خاطر اینکه نمی خواستی بهت بگن بچه مامانی با گفتن یه خداحافظ خشک و خالی بیرون خوابگاه ازش جدا شدی و اون همون جا خشکش زد.

وقتی که ٢٠ ساله بودی اون ازت پرسید که آیا شخص خاصی برای ازدواج مدنظرت هست؟ تو هم با گفتن "به تو ربطی نداره من خودم بلدم واسه ی زندگیم تصمیم بگیرم" ازش تشکر کردی.

وقتی که ٢١ ساله بودی اون بهت پیشنهاد یک برنامه ی خوب برای آیندت داد. تو هم با گفتن" من نمی خوام مثل تو باشم فکرای تو قدیمیست و دنیا عوض شده" ازش تشکر کردی.

وقتی که ٢٢ ساله بودی اون تورو در جشن فارغ التحصیلی دانشگاهت در آغوش گرفت تو هم ازش پرسیدی " هزینه ی سفر به اروپا رو برام تهیه میکنی؟"

وقتی که ٢٣ ساله بودی اون برای اولین آپارتمانت به جای کادو یه عالمه اثاثیه خرید. تو هم پیش دوستات بهش گفتی " اون اثاثیه ها چقد زشتن."

وقتی که ٢٤ ساله بودی اون دارایی های تورو دید و در مورد اینکه در آینده می خوای با اونها چکار کنی ازت سوال کرد. تو هم چون دیگه هیکلت بزرگتر از اون شده بود با دریدگی و صدایی که ناشی از خشم بود فریاد زدی " مادررر لطفا تو کار من دخالت نکنید اعصاب ندارم."

وقتی که ٢٥ ساله بودی اون کمکت کرد تا هزینه های عروسی رو پرداخت کنی و درحالیکه گریه میکرد بهت گفت "دلم خیلی برات تنگ میشه . . . "تو هم بجاش یه جای دور رو برای زندگیت انتخاب کردی که مادرت مزاحمت نباشه .

وقتی که ٣٠ ساله بودی اون از طریق شخص دیگه ای فهمید که تو بچه دار شدی و بهت زنگ زد .تو هم با گفتن این جمله ازش تشکر کردی"همه چیز دیگه تغییر کرده" و چون خانمت میخواست بره پارک فوری تلفن رو قطع کردی .

وقتی که ٤٠ ساله بودی اون بهت زنگ زد تا سالگرد فوت پدرت رو بهت یاد آوری کنه . تو هم با گفتن"من الآن خیلی گرفتارم"ازش تشکر کردی و بهش تسلیت گفتی .

وقتی که ٥٠ ساله بودی اون دیگه خیلی پیر و مریض شده بود و به مراقبت و کمک تو احتیاج داشت . تو هم با سخنرانی کردن درمورد اینکه والدین سربار فرزنداشون میشن ازش تشکر کردی.

وسپس . . .

یه روز بهت میگن مادرت در تنهایی مرده چند روز بعد از مرگش جنازه ی بو گرفته ی اون رو همسایه ها پیدا کردن و تو...و تو راحت میشی. اما تمام کارهایی که تو در حق مادرت انجام ندادی مثل تندر بر قلبت فرود میاد چون دیگه کسی نیست که فقط به خاطر خودت نه به خاطر چیزهای دیگه تو رو از صمیم قلب دوست داشته باشه.

اگه مادرت هنوز زندست فراموش نکن که بیشتر از همیشه بهش محبت کنی و اگه زنده نیست محبت های بی دریغش رو فراموش نکن و به راحتی از اون ها نگذر و از خدا بخواه که اون رو بیامرزه.

همیشه به یاد داشته باش که به مادرت محبت کنی و اونو دوست داشته باشی چون در طول عمرت فقط یک مادر داری ولی هزاران دوست, هزاران فرصت تفریح, هزاران ساعت وقت برای کارهای دیگه و . . .

 

آیا میدونستید که بدن انسان میتونه تا ٤٥ واحد درد رو تحمل کنه؟ اما در زمان تولد یک نوزاد مادر تا ٥٧ واحد درد رو احساس می کنه ! این معادل شکسته شدن همزمان ٢٠ استخونه.

. . . مادرتون رو خیلی دوست داشته باشید.

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    دوست عزیز چه امتیازی به این وبلاگ میدهید؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 53
  • کل نظرات : 456
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 42
  • آی پی دیروز : 4
  • بازدید امروز : 44
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 56
  • بازدید ماه : 52
  • بازدید سال : 304
  • بازدید کلی : 13,654
  • کدهای اختصاصی
    /Java/09/61.js' >

    وضعیت آب و هوا

    ابزار وبلاگ


    قالب وبلاگ

    دریافت ابزار چیستان

    قالب وبلاگ